نویسنده:سیاوش شمس
انتشارات:بسته نگار
یکی از روزای دوازده سالگیم توی خودم بودم که پدربزرگم حال خرابمو فهمید.همیشه میفهمید،خیلی باهم رفیق بودیم،اومد نشست کنارم گفت:سیاوش بابا!! میدونم شرایط چقدر سخت و بهم ریخته س... ولی،همه چی قرار خیلی بدتر از این حرفا بشه......
وهنوز فکر میکنم اون دلچسب ترین و ترسناک ترین حرفی بود که می تونستم ازش بشنوم!